خاطرات میدانی از عملیات حویجه ؛ قسمت چهارم
این نوشتار در بردارنده شواهد عینی و خاطراتی است که به قلم پژوهشگر و برادر عزیز هادی معصومی از عملیات حویجه تهیه و نگاشته شده است و شما را با خود به عمق عملیات و منطقه خواهد برد . خواندن این یادداشت را به شما توصیه میکنیم ..
قسمت سوم را از اینجا بخوانید : خاطرات میدانی از عملیات حویجه ؛ قسمت سوم
۲۹. گزارش بیست و نهم از عملیات حویجه
? با سرعت خودم را به هاموی ستوان بسام می رسانم. عثمان و محمد از هاموی پیاده شده اند. عثمان اعتراض می کند که چرا از خودرو پایین پریدی؟! بیرون از این خودرو هیچ جا امن نیست.
به سمت بسام می روم. درب هاموی را باز می کند و می گوید وینک ابوهانی. می گویم حبیبی آنی اهنِه.
می گوید فکر می کردم مفخخه پودرت کرده باشد. می گویم خویه سامع شی من باذنجان بم!؟ (چیزی از بادمجان بم شنیده ای؟)
برایش قصه بادمجان بَم را توضیح می دهم می خندد و می گوید اما خود بَم که چندسال پیش ویران شد. چطور بادنجانش آفت ندارد؟ تعجب می کنم. اطلاعات خوبی دارد.
? می پرسم چه خبر از محمد و موحان. می گوید من هم بی خبرم. بگذار بی سیم بزنم. از سرهنگ فلاح استفسار می کندو فلاح هم می گوید بخیر گذشت. فقط خودش را به تهلکه انداخت.
حکایت این انتحاری ها هم عجیب است. گاهی یک انتحاری، باعث شهادت دهها تن می شود. مانند انتحاری کراده در تابستان ۱۳۹۵. گاه یک انتحاری فقط خودش را می کشد و کم ترین آسیبی به کسی نمی رسد. انتحاریه فاشله. مانند همین انتحاری یا انتحاری که در فلوجه در چندمتری من خودش را منفجر کرد. همه فرار کرده بودند و من غافل، بی خبر و تنها مانده بودم که نهایتا از میان آن همه حجم آتش و آهن داغ، به ترکشی مهمانم کرد و موج انفجاری که گوش چپم را شبه تعطیل کرد تقریبا. بگذرم. قسمت است دیگر. قسمتِ انتحاری و منتحَر علیهم.?
? سوار می شوم. با بسام به سمت روستای هدف حرکت می کنیم. دو هاموی بدون درگیری به روستا رسیده اند و در حال بازرسی مردان هستند. تانک اما دارد اهدافی را در سه طرف روستا زیر آتش می گیرد.
?مردان در یک نقطه و زنان را در نقطه ای دیگر از هم جدا می کنند. با این حال تلاش می شود تا زن ها و دختران در دید مردانشان باشند. غیرت و حمیت مردانه نسبت به ناموس در جامعه عربی چیزی نیست که ابناء الجنوب و ابناء الشمال بشناسد. همه مراقبت دارند نسبت به این مساله. این حالت و برخورد حتی در قبال خانواده اعضای داعش هم مفروض است. به ویژه در زمینه های اخلاقی. با این حال حشد عشایری گاه کارهایی می کند، که شرم آور است. بعدا در این باره مطالب مهمی خواهم نوشت.
? انبوهی از دام های مختلف از جمله گاو و گوسفند و نیز طیوری همچون مرغ و خروس، بوقلمون، اردک، غاز و… و نیز مزارع سرسبز و باغات انگور، فضای این روستا را بسیار شبیه شمال خودمان کرده است.
مجموعا بیست و چند انسان و دویست سیصد حیوان دارد این روستا. شغل اصلی اشان دامداری و کشاورزی است. مثل اکثریت مردم این منطقه.
? با مردها صحبت می کنیم. می گویند داعشی ها دیشب این جا بودند و با خودشان یک خودرو آورده بودند. خودشان صبح امروز عقب نشستند اما ندیدیم که خودرو را با خود برده باشند. می خندم می گویم خودرو و راکبش همین چنددقیقه پیش کوهی از آتش شدند در کنار دوستان ما. چشمانش گرد می شود. می گوید یعنی انتحاری زدند؟ عثمان می خندد و می گوید نه عموجان! پیاده شد سند و بنچاق خودرو را تحویلمان داد و به بهشت رفت!! حالا همه می خندند.
از ایشان در خصوص فعالیت شان در این روستا و نیز تعداد داعشی های موجود در منطقه پرس و جو می شود. من هم کمی درباره اوضاع و شرایط دوره داعش از ایشان می پرسم.
? سروان اثیر و سرگرد محمد هم از راه می رسند و به سمت جاده خروجی روستا می روند. البته گفتم که روستا که نیست. تنها چند منزل است.
? نفربر زرهی و هاموی حامل تفنگ ۱۰۶ هم می آیند. علی که فرمانده آتشبار است، روی هاموی ایستاده است. به سمت روستای روبرو نشانه روی می کند و چند گلوله به منازل روستای مقابل شلیک می کند. بیچاره گوساله. پشت جیپ افسارش به زمین میخ خورده است. علی نشانه روی کرده است. می خواهد شلیک کند. گوساله هم نزدیک به خودرو است و امکان مرگش هست. فریاد می زنیم اما علی نمی شنود. می خواهیم با سرعت طناب گوساله را آزاد کنیم، جرات نمی کنیم. آتش عقبه قدرتمندی دارد تفنگ ۱۰۶. شاید اصلا همین گوساله، نفعش به انسان ها بیشتر از ما باشد و لذا حفظ جانش ارجح از ما. بر منکرش لعنت. ولی خب فرموده است و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه…
? با شلیک اول، حیوانکی رم می کند و بالا و پایین می پرد. به گمانم موج گرفته شده. می خواهیم سریع آزادش کنیم که علی گلوله دوم را هم سریع را جاسازی می کند و به همان گرای قبلی شلیک می کند و گوساله قصه دوباره خودش را به زمین و زمان می زند تا از این مهلکه بگریزد.
?علی برای گلوله سوم کمی تعلل می کند، محمد، سریعا ابوحسنین را می فرستد تا گوساله را آزاد کند. حیوانکی همین که افسار را رها می بیند…
#نهر_زاب
ساعت نه و شانزده دقیقه جمعه هفتم مهرماه
۳۰. گزارش سی ام از عملیات حویجه
? …علی برای گلوله سوم کمی تعلل می کند، محمد، سریعا ابوحسنین را می فرستد تا گوساله را آزاد کند. حیوانکی همین که افسار را رها می بیند با شتاب زیادی پا به فرار می گذارد. از مرد میانسالی که به نظر می آید صاحب گوساله است، اسم روستا را می پرسم. می گوید اسم این دهکده ابراهیم العبید است. روستا که چه عرض کنم. چند خانه بیش نیست.
? از مردها فاصله می گیرم و به سمت پیرزن ها و زنان روستا می روم. سروان اثیر با تعدادی از بچه ها نشسته اند و دارند از ایشان اطلاعات می گیرند. آن طور که می گویند بومی اینجا نیستند و از عباسیه به اینجا آمده اند. هنوز پرچم سفیدشان را در دست دارند. جزو آموزش هایی است که از طریق رسانه های دیداری و شنیداری به مردم داده می شود. که حتما پرچم سفید به همراه داشته باشند و در مواجهه با نیروهای امنیتی آن را بلند کنند.
? پیرزنی که صورتش مثل زن های جنوب عراق و خوزستان خودمان پر از خالکوبی است و نمی دانم اسمش چیست اجازه می گیرد و به داخل منزل می رود. چند دقیقه ای طول می کشد که با چند ظرف روغن حیوانی و ماست پرچرب و عسل طبیعی می آید. از دیروز صبح تقریبا چیزی نخوردم. یعنی می توانم بگویم هیچ. به جز چند استکان چای. به قول یکی از رفقا «هوا سوز» شده ام و با اکسیژن تغذیه می کنم.
▪️ عراقی ها از این که یک انسان مثلا یک وعده غذا نخورد، متعجب می شوند. حالا با کسی مواجه شده اند که گاه در هفتادودو ساعت شاید دو سه وعده غذا بیشتر نخورد. سروان یحی همیشه می گوید، مصرف دکتر مثل پراید است اما فعالیت و دوندگی اش قدرتمندتر از یک هاموی.
▫️ یعنی واقعیت قضیه آن است که اگر غذایی یا دستپختی به دلم بنشیند اتفاقا شناگر خوبی هستم. ولی مع الاسف، بدغذا هستم. هر غذا و دست پختی را نمی خورم. از بچگی این طور بوده ام. لذا هر وقت که به عراق می روم به راحتی چند کیلو از همین وزن کم را هم می سوزانم و نصف می شوم.
▪️ سابقا رفیق شفیقی داشتم که همیشه غصه می خورد و به رستوران بسیار خوبی مهمانم می کرد و می گفت خوب بخور تا لااقل یک بار هم که شده تپل شدنت را ببینم. بگذرم. برخلاف عراق، در لبنان و سوریه، سبک غذایی شان و دستپخت هایشان، کارم را به جای می رساند که هر روز چند وعده اشتهای غذا داشتم. آب و هوای مدیترانه طعم بسیار خوبی به زراعت می دهد. در کنار این دستپخت کدبانوهای سوری و لبنانی نیز بسیار متفاوت از دستپخت عراقیات است. به خصوص ترکیب روغن زیتون و زعتر و لبنه را به طرز باورنکردنی می پرستم.
? خب روغن و ماست و عسل تقریبا دستپخت طبیعت است و مشکل چندانی برای خوردنشان نیست. اگرچه به دلیل آن که نمی دانم این کارها و پذیرایی از سر ترس یا اکراه است یا تطوعا و از روی طیب خاطر، اکراه دارم در منازل مردم چیزی تناول کنم یا دعوتشان را بپذیرم. با این حال از فرط گرسنگی به صراحت از وی اجازه می گیرم و می پرسم راضی هستی چند لقمه ای بخورم یا نه؟! پیرزن تعجب می کند و گوئیا کمی هم ناراحت می شود و می گوید چه ترسی جوان! مگر ما گناهی کرده ایم که بترسیم؟! مگر ما داعشی هستیم که خوف داشته باشیم. بخور! نوش جانت مادر! خب خیالم که راحت می شود چند لقمه ای به بدن می زنم. خیلی خوشمزه است. بسیار طبیعی است.
اثیر هم همراه من شده است و می خورد. می پرسد خوشمزه است. می گوید هوایه! (خیلی)
▪️ این پسر را خیلی دوست دارم. در یگان نیروهای ویژه دیگر همه ما را با هم می شناسند. پدرش از افسران ارشد بعثی بوده ولی امروز خودش بسیار دوست دار ایران! خیلی سربه سر هم می گذاریم. به ویژه سر فرار آن روزمان در باب طوب موصل همیشه اذیتش می کنم. آن روز قرار بود هنگ سرگرد محمد برای تصرف یک سه راهی مهم و ساختمان مشرف بر آن، عملیاتی را از پشت هتل عاشور آغاز کند. ابوحسنین، محمد، ستوان منتظر، سرگردعلی المیاحی –که خدایش بیامرزد- سروان ادیب و تنی چند جلوتر حرکت کردند و من هم دوربین به دست پشت سر آن ها شروع به فیلم برداری و حرکت کردم. هنوز چندمتری حرکت نکرده بودیم که تیربارچی داعش به شدت نفرات جلو را هدف قرار داد.
? شده بودیم همچون گله ای که گرگ به آن زده باشد. هر یک به سمتی فرار می کردیم. محمد اما نتوانست برگرد و به آن سوی کوچه و به ساختمان روبرویمان (که خالی از نیروهای دو طرف بود) پناه برده و تا عصر زیر گلوله های داعش آن جا باقی ماند. در این بین، تصویر فرار سروان اثیر بسیار جالب و خنده دار شده بود. خواهش می کرد بیا هر چه می خواهی به تو بدهم این فیلم را پاک کن و من هم در پاسخ می خندیدم و می گفتم این فیلم را به سرلشکر ابوتراب نشان خواهم داد تا تو را بر وزن «ستوان یکم» به درجه «فراری اول» تنزل دهد.
#نهر_زاب
ساعت ده و بیست و دو دقیقه جمعه هفتم مهرماه
۳۱. گزارش سی و یکم از عملیات حویجه
? به اثیر می گویم ببین چه نعمت هایی این جاست. همه چیز طبیعی است. همین جا ازدواج کن و از این همه نعمت بهره ببر. چه خبر است؟! تا کی می خواهی بجنگی؟! بس است دیگر! می گوید من بچه هورهای العماره هستم و چشم و گوشم از این منتوجات طبیعی پر است. تو این جا ازدواج کن ندید پدید! و همه می خندند. همان طور که لقمه عسل و روغن حیوانی در دهانم است، نگاهی به اطراف می کنم و می گویم هیس! می گوید چرا؟ چیزی شده؟ می گویم شوخی اش هم خطرناک است. نمی گویی یک وقت می بینی وزارت کشور (عراقی ها به همسر وزارت کشور می گویند) ما این سمت ها باشد. این بار همه بلندتر می خندند و سخن به زن ذلیلی ایرانی ها می رسد و قصه همیشگی زنان عرب و زنان عجم.
? بدبختی اش این است که بسیاری اشان خاطراتی دارند از زن ذلیلی جماعت ایرانی. مثلا یکی می گوید زن دایی من ایرانی هست و خیلی امور دست اوست و دایی عربِ عراقیِ من بدون اذن او حتی نفس هم نمی کشد. آن دیگری می گوید اگر در ایران کسی بخواهد مهمانی به منزل دعوت کند باید لااقل از یکی دو روز قبل با بانوی خانه هماهنگ کرده و وی را مطلع کند خبر بدهد و گرنه مشکل ساز می شود. الباقی تعجب می کنند و دست می اندازند ما را و من باید دست و پا بزنم تا توجیه کنم فرهنگ خودمان را و از باب ذم نحوه تعامل عراقی ها با زنانشان وارد شوم تا کمی تفریط خودمان در این حوزه را تحت الشعاع قرار دهم.
? آخرش که می بینم بی فایده است، خودم را راحت می کنم و می گویم اصلا در کشورهای عربی (کمی به استثنای مصر ولبنان) مردان « قوامون علی النساء» ولی در ایران زنان « قوامات علی الرجال». راحتم بگذارید. خفه شدم از بس تیکه بارم کردید. و این بار همه – و از جمله زنان و پیرزنان که تازه فهمیده اند ایرانی هستم- با هم می خندند. بلند می شویم تا روانه روستای بعدی شویم. طرح عملیات، دور زدن عباسیه و محاصره آن از سمت غربی و سپس پیشروی به سوی روستای طارقیه و پس از آن قطع جاده کرکوک-تکریت است.
? تانک تی ۷۲ و خودروی هاموی هنگ ببر (یگان سرگرد محمد) جلو می آیند و از جاده خروجی روستا به شکل متوالی به سمت روستای بعدی -که باز هم نمی دانم نامش چیست- شلیک می کنند. درختان نخل بلند و کهنسالی به چشم می خورد در آن روستا. به فاصله چنددقیقه نیز بالگرد رزمی میل ۲۸ و بِل-۲۰۶ اجرای آتش می کنند و دور می زنند و به سمت عباسیه می چرخند. علی نیز کماکان چندخانه را به گلوله های ۱۰۶ بسته است. به اثیر می گویم، گناه دارد. منازل مردم بیگناه است. چرا بیهوده شلیک می کنند؟! می گوید تحرکاتی گزارش شده است در داخل روستای روبرو.
? ده دقیقه ای از این فاصله چندصدمتری به سمت روستا شلیک می شود و دو خودروی هاموی به فاصله کمی از هم هجوم را آغاز می کنند. این بار بسام و احمد به پیش می روند. آنقدر سریع می روند که تانک عقب می ماند. ساعت یازده شده است و بسام و احمد دویست متری دور شده اند. به روال معمول با تاکتیک اجرای مستمر آتش و حرکت.
? تی ۷۲ غرشی می کند و دود زیادی را نثار اوزون مادرمرده می کند و همزمان از جا کنده می شود و به پیش می رود. من هم همراه دو هاموی دیگر پشت سرشان. اثیر را می بینم که نیشش تا بناگوش باز است و دارد به من می خندد. مثل همیشه اسلحه کمری و بی سیم آنتن بلندش را به دست دارد و با سرگرد محمد صحبت می کند. نمی دانم باز چه در سر دارد که این طور می خندد. خدایم رحم کند. هنوز دویست متری تا روستا فاصله داریم که هاموی احمد را می بینم که به طور ناگهانی شتاب می گیرد و با اجرای شدید آتش به سرعت به پیش می رود. همه تعجب می کنند و چرایی این کار احمد را جویا می شوند. احمد اما بدون آن که جواب بدهد بر سرعتش می افزاید و به پیش می رود. چندثانیه ای می گذرد که سر پیچ کوچه اول یک لباس شخصی نقاب زده را می بینیم که با سرعت در حال فرار است. بخت اما با وی یار نیست.
با گلوله های تیربار احمد شکار می شود و با صورت به زمین می افتد. صدای خوشحالی همه بچه ها از پشت بی سیم شنیده می شود.
? من اما بیشتر، دلم می گیرد. حکما خانواده ای بدسرپرست، بی سرپرست می شود و مستعدتر برای ادامه راه پدر و برادر و همسر و ابناء العم. لااقل با هدف انتقام. آن هم در این بافت عشیره ای-قبیله ای عراق. که همه به نوعی پسرعموی هم به حساب می آیند. بارها گفته ام که عنصر بازسازنده و بازاحیاگر جهادگرایان در یک دهه آینده، انتقام خواهد بود. پیش بینی ام آن است که عمده اعضای گرونده به ایدئولوژی تکفیر در یکی دو دهه آینده در عراق و سوریه، فرزندان و بستگان مقاتلان مقتول خلیفه باشند. و الایام بیننا.
#نهر_زاب
ساعت ده و چهل دقیقه جمعه هفتم مهرماه هزار وسیصد و نودوشش
۳۲. گزارش سی و دوم از عملیات حویجه
? من به همراه دو هاموی دیگر به سمت راست و به سوی منازلی می پیچیم که درختان نخل بلند و کهنسال روستا آن جا ریشه زده اند. بچه ها پیاده شده و با اجرای آتش، به پاکسازی و تفتیش خانه به خانه مشغول می شوند. در جنگ شهری، توانایی ذهنی و جسمی بالایی می خواهد که خود را در هر لحظه ای برای هر حادثه ای از جمله تله های انفجاری و کمین نیروهای تک ور دشمن آماده کرده کنی. خب این ها همه نیروهای ویژه هستند و من در این میان تکلیفم معین است.
▪️ همیشه به شوخی به ابوتراب می گویم تو فرمانده نیروهای الرد السریع (واکنش سریع) هستی و من فرمانده نیروهای الرد البطئ (واکنش کُند) . در این سن و سال به پیری زودرس مبتلا شده ام و بالطبع، خسته تر از آن هستم که بتوانم چالاکی و چابکی از خود نشان دهم. ترجیح می دهم گلوله بخورم اما خیز نروم. سخت است کمی. قدیم ترها بهتر وچالاک تربودم. حالا آن قدر خسته ام که مهمانی سرب داغ را بر خیز رفتن های دو و پنج ثانیه ترجیح می دهم. حالش کو؟
▫️ معلوم است که اهل البیت چندروزی هست که خانه و کاشانه ها را رها کرده اند و گریخته اند. حیوانکی اردک ها، بوغلمون ها، مرغابی ها و دیگر طیور جورواجور و رنگارنگ به تمنای آب و دانه به دست و پایمان می پیچند. بی انصاف ها حتی آب و غذا برای این مادرمرده ها نریخته اند و گریخته اند. جواد شیر منبع آب را باز می کند تا این جماعتِ طیور دست از سرمان بردارند.
? به بالای ساختمان می رویم. از پشت بام منزل به روی بام منزل کناری می پرند و از آن جا به مزرعه کناری. می مانم چه کنم، جواد صدا می زند بپر! من نگاهی به ارتفاع می کنم و نگاهی به زانوهای زوار در رفته ام. تردید دارم. بین حفظ آبرو و حفظ زانو. خدا هیچ مسلمانی را در چنین شرایط قرار ندهد. چاره ای نیست، نباید کم بیاورم. مساله حیثیتی شده است. از زانوهایم عذرخواهی می کنم و در دو مرحله به روی سطح زمین می پرم. درد شدیدی به زانو و کمرم وارد می آید و آهی می کشم ولی جهت حفظ تتمه آبرو، نه از ته دل. اگر عیالات سر سوزنی از این ژانگولر بازی ها مطلع شود، مصیبت عظمی است. فاصله منزل تا بازارچه محله قریب به سیصد متر یا کمتر است. بارها به بهانه درد زانو از زیر بار خرید طفره رفته و شانه خالی می کنم و پسر بزرگ تر را روانه می کنم. اگر همشیره برادرزن این آرتیست بازی های دم پیری را ببیند، جنگ جهانی سومی به پا خواهد شد که نگو!!
? از جایم بلند می شوم و کمر راست می کنم و به سمت احمد می روم. در همین حین صدای غرش موشک های یک تنی ابورضا هم به گوش می رسد. درست روبروی ما منازل بالای تل را هدف قرار می دهد. صدای اصابتش بسیار وحشتناک است. قبلا در خیابان کورنیش جانب ایمن موصل، یکی از این ها را ابورضا درست به چندمتری نیروهای خودی فرستاد که خدایش رحم کرد و گرنه کلی تلفات روی دست ابوتراب می گذاشت.
▪️حرکت را ادامه می دهم تا بالای سر داعشی می رسم . پیراهن کرمی رنگ به تن دارد و شال قهوه ای رنگی را به سرش بسته است. به نظر چهل ساله می آید. گلوله از پشت باسنش واردشد و شکمش را دریده است. جماعت پلیس فدرال از راه رسیده اند و دارند لختش می کنند. یکی اسلحه و آن یکی خشاب ها و گلوله های داخل کیسه همراهش. وقتی همه می روند تازه یکی دیگر پیش می آید و پیراهن مقتول را کنار می زند و کلتش را پیدا می کند. نگاهی به اطراف می کند. یواش آن را پشت سینه خشابش استتار می کند تا کسی نفهمد. ظاهرا ارزشمندترین غنیمت همین سلاح کمری است که مشتری زیاد دارد و رقابت سختی بر سر آن صورت می گیرد. من را که می بیند خواهش می کند به کسی نگویم. می گویم خیالت تخت. من و خشایار مستوفی (سریال زیر آسمان شهر) هر دو دهانمان قرص و محکم است. می گوید مین؟ (کی؟) خشایار؟ می خندم و به رسم خودشان که همه با همه پسرعمو هستند، می گویم پسرعمویم است!!
? این سلاح کمری نشان دهنده آن است که مقتول، نقش فرماندهی داشته است. و گرنه افراد عادی عموما سلاح کمری ندارند. پوتین های خوبی به پا دارد. کمتر دیده ام پوتینی با این کیفیت به پای یک مقتول داعشی. چندروزی هست که پوتین سایز پایم پیدا نکردم و با کفش های پلوخوری در حال دویدن و بالاوپایین پریدنم. جانی نمانده است برایشان. لحظه ای وسوسه می شوم همین پوتین ها را از پایش درآورم و پای خودم کنم. اما به سرعت حتی از فکرش هم پشیمان می شوم. ترجیح می دهم درد پا را تحمل کنم اما این کار را نکنم. میت است به هر حال. لطفی ندارد. اندکی درنگ می کنم واز خدا برایش و برای خودم و همگی طلب مغفرت و بخشش می کنم و به راهم ادامه می دهم…
۳۳. گزارش سی و سوم از عملیات حویجه
⭕️ کمین مرگبار در باغ نخل و انار
? ساعت دوازده و سی و دو دقیقه است. نیروها از سر سه راهی به دو گروه تقسیم می شوند. گروهی از فوج دوم به فرماندهی سروان اثیر و گروهی از فوج سوم به فرماندهی سرهنگ اثیر فرمانده هنگ سوم (با سروان اثیر اشتباه نشود) به سمت راست باید حرکت کنند و گروهی دیگر از نیروهای همین هنگ به فرماندهی سروان عقیل از بچه های کوت و همشهری های محمد به سمت چپ حرکت می کنند تا در بالای تپه ها به هم ملحق شوند. بی آن که بدانیم چه در انتظارمان است، حرکت را آغاز می کنیم.
? بسام که می بیند دارم به همراه با ابوحسنین می روم، پنجره جلویی هاموی را پایین می کشد و می گوید بیا با ما برویم. لحظه ای درنگ می کنم و می گویم باشد. سوار می شوم. این بار عثمان و محمد و حیدر نیز با وی همراه شده اند و در عقب هاموی نشسته اند. عثمان و محمد هر دو از سنی های تاجی بغداد هستند و حیدر از شیعیان منطقه شعب پایتخت. کلمن آب قرمز رنگ هم وسط این هوای گرم، نعمتی است که عقب هاموی گذاشته اند. همین که هاموی حرکت می کند، ابوحسنین صدایم می کند که ابوهانی، رفیق نیمه راه شده ای. مگر قرار نبود همراه ما باشی؟! کمی ناراحت شده است ظاهرا. دو دل می شوم.
? دلم نمی آید تنهایش بگذارم. از جایم بلند می شوم و از هاموی پایین می پرم. عثمان می گوید وین ابوهانی؟! کجا می روی. می گویم با ابوحسنین و عقیل می روم و زود به پیش شما برمی گردم. هاموی بسام آهسته آهسته می رود و من هم پشت به آن با ابوحسنین حرکت می کنم. اما نمی دانیم که خداوند برایمان چه مقدر کرده است. به فاصله تنها سه چهار دقیقه.
▪️ از جاده آسفالت روستا به سمت راست می پیچیم و به سمت جنوب حرکت می کنیم. بسام و سرهنگ اثیر به همراه سروان اثیر هم از سمت راست ما وارد خاکی می شوند و به سمت تپه های روبرو حرکت می کنند. محیط سرسبزی است و زیبا. باغ های نخل و انار پراکنده و نه چندان بزرگی در داخل مسیر ما و آن ها وجود دارد که محیط را زیباتر کرده است.
▫️ تانک پلیس فدرال، جلوتر از همه حرکت می کند و سه هاموی پشت سر آن به راه می افتند. من و چندنفری دیگر نیز، پیاده به راه افتاده ایم. نسیم خنکی در حال وزیدن است. از لابلای مزارع ذرت و انار که عبور می کند، مست می شوی. ابوحسنین عقب مانده است. پاشنه پای چپش در نبرد رمادی ترکش خورده است و لذا در پیاده روی کمی مشکل دارد. به سختی خودش را از من عبور می دهد.
? هنوز چند قدمی از من رد نشده است که صدای تیراندازی از سمت راست ما و از محور سرهنگ اثیر و بسام به گوش می رسد.لحظه ای درنگ می کنیم. مهند که تیربار گرینوفش را آویز کرده است با دست به آن سو اشاره می کند و می گوید ببین تیراندازی شد. سمت درختان انار. داریم با ابوحسنین به آن سو نگاه می کنیم که به ناگاه چند گلوله مستقیما و با فاصله بسیار اندکی از بالای سر ما عبور می کند. همگی پا به فرار می گذاریم. ابوحسنین با همان لنگان پایِ خسته اش، مثل آهو می گریزد. سایر بچه ها هم همینطور. من هم بالتبع ایشان و به دنبالشان. پشت آخرین هاموی موضع می گیریم. به محور بسام نگاه می کنم، ظاهرا درگیری سختی در اطراف اولین باغ نخل صورت گرفته است. بین ما و آن ها تنها یک باغ انگور و ردیفی آفتابگردان حائل است.
? تبادل آتش بسیار زیاد است. گردوغبار زیادی به پا شده است. تانک و دو هاموی را می بینم که در حال عقب نشستن هستند. هنوز نمی دانم چه شده است. ولی از گلوله هایی که به سمت ما هم روانه شد می توانم حدس بزنم، داعشی ها کمینی زده اند آن جا. دو هاموی و تانک تی-۷۲ به جاده آسفالت می رسند و تیربارهایشان را به سمت مزرعه می گیرند. با دو هاموی و یک نفربر پلیس فدرال جمعا می شوند شش ماشین جنگی. از جزئیات اتفاق مطلع نیستم.
▪️ می خواهم برگردم و از پشت هاموی به سمت جاده آسفالت و از ان جا به سوی محل درگیری بروم. ابو حسنین اما مانع می شود و می گوید خطرناک است. اصرار می کنم و می گویم من باید به آن جا بروم. وقتی می بیند اصرارش بی فایده است، می گوید پس لااقل صبر کن با هاموی برو. این طور سیبل قناصه ها خواهی شد.
? هاموی عمار را هماهنگ می کند و با او به راه می افتم. البته مثل همیشه بالای برجک ایستاده ام تا اشراف بهتری داشته باشم به صحنه نبرد. گلوله های سرخ میان دو طرف مبادله می شود و صدای برخورد گلوله ها به بنده هاموی ها و تانک آهنگ موزونی را خلق می کند.
دیدگاه
آدمی که این همه داستان و رمان کلاسیک و مدرن غربی و شرقی خوانده حتی دلش نمیاد متن را تا آخر بخونه و ذره ذره میخونه تا این حظ را امتداد بده به طول روز.
مرسی جناب راوی.