بازبینی جنگ انتخابی آمریکا در عراق
جنگها نه تنها در میدان نبرد، بلکه در بحثهای سیاسی، مناظرات انتخاباتی و در تاریخ روزهایی که پس از جنگ نوشته خواهند شد نیز انجام میشود و تمامی ندارند. در مورد حمله آمریکا به عراق ۲۰ سال پیش، نیز این پدیده صادق است. بسیاری از سیاستمداران آمریکایی که در حال حاضر و دورانی که جنگ تمام شده، به دنبال اجماع دست نیافتنی و دلیل منطقی در مورد میراث این تهاجم هستند. ریچارد هاس[۱]، دیپلمات آمریکایی و رئیس شورای روابط خارجی ایالات متحده در مقاله ای که اخیرا منتشر شده به همین موضوع اذعان می کند. این سوال که دستاوردهای حقیقی برای آمریکا در حمله به عراق چه بود و دقیقا چه دلیل قانع کننده ای برای اشغال عراق وجود داشت کماکان بی پاسخ است. در این گزارش به برخی از مهمترین نکاتی که وی در مقاله خود با عنوان “بازبینی جنگ انتخابی آمریکا در عراق”مطرح کرده خواهیم پرداخت.
یکی از مزیتهایی که مورخان نسبت به روزنامهنگاران دارند؛ مربوط به زمان است، نه به این معنا که آنها از ضربالاجلهای فوری معمول در کارهای رسانه ای و روزنامه نگاری آزاد هستند، بلکه به این معنا که آنها دیدگاه عمیقتری دارند و سالها یا حتی دههها طول میکشد تا بخواهند درباره رویدادها چیزی بنویسند. البته بیست سال از نظر تاریخی زمان زیادی نیست. اما وقتی نوبت به بررسی جنگی میرسد که ایالات متحده در مارس ۲۰۰۳ علیه عراق به راه انداخت، میتوان ابعاد آن را مجددا مورد بررسی قرار داد. جای تعجب نیست که حتی دو دهه پس از شروع جنگ، هیچ اتفاق نظری میان سیاستمداران آمریکا در مورد میراث این جنگ وجود ندارد. همه جنگ ها سه بار انجام می شود. ابتدا مبارزه سیاسی و داخلی بر سر تصمیم به شروع جنگ است. سپس جنگ واقعی اتفاق میافتد و تمام اتفاقات در میدان جنگ رخ می دهد. در نهایت هم بحثها و گفتگوهای طولانی در مورد اهمیت جنگ آغاز میشود؛ سنجیدن هزینهها و منافع، تعیین درسهای آموختهشده و صدور توصیههای سیاستی آیندهنگرانه مرحله سوم جنگ را تشکیل میدهند.
وقایع و عواملی که منجر به تصمیم ایالات متحده برای شروع جنگ در عراق شد، همچنان مبهم و موضوع بحث و جدل قابل توجهی در محافل سیاسی آمریکاست. جنگ ها به دو دسته تقسیم میشوند: جنگ های ضروری و جنگ های انتخابی. جنگ های ضروری زمانی رخ میدهد که منافع حیاتی در خطر باشد و هیچ گزینه قابل قبول دیگری برای دفاع از آنها وجود نداشته باشد. در مقابل، جنگهای انتخابی، مداخلاتی هستند که اغلب زمانی آغاز میشوند که منافعی کمتر از حد منافع حیاتی وجود داشته باشد، زمانی که گزینههایی غیر از نیروی نظامی وجود دارد که میتواند برای حفاظت یا ارتقای آن منافع یا هر دو مورد استفاده قرار گیرد.
جنگ عراق یک جنگ انتخابی کلاسیک بود؛ ایالات متحده مجبور نبود این جنگ را شروع کند. گرچه همه با این ارزیابی موافق نیستند اما برخی از کارشناسان آمریکایی معتقدند که منافع حیاتی ایالات متحده واقعاً در خطر بود، زیرا اعتقاد بر این بود که عراق دارای سلاحهای کشتار جمعی و بمب اتم است که ممکن است از آنها استفاده کند یا آنها را در اختیار گروههای تروریستی قرار دهد. طرفداران جنگ چندان قبول نداشتند که ایالات متحده گزینه های دیگری برای از بین بردن سلاح های کشتار جمعی عراقی دارد. علاوه بر این، این تصمیم پس از حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، نشان دهنده عدم تمایل به تحمل هرگونه خطر در خاک ایالات متحده بود. این سخن که “القاعده یا یک گروه تروریستی دیگر می تواند آمریکا را با یک وسیله هسته ای، شیمیایی یا بیولوژیکی مورد حمله قرار دهد” غیرقابل قبول بود. دیک چنی، معاون رئیس جمهور وقت (جورج بوش)، نماینده اصلی طرفداران جنگ بود. به نظر می رسد که دیگران، از جمله جورج بوش و بسیاری از مشاوران ارشد او نیز با محاسبات اضافی، مانند پیگیری چیزی که به عنوان یک فرصت جدید و بزرگ برای سیاست خارجی میدیدند، برای شروع جنگ انگیزه داشتند. پس از ۱۱ سپتامبر، تمایل گسترده ای برای مخابره این پیام به جهان وجود داشت که “ایالات متحده فقط در حالت تدافعی نیست”. در عوض، یک نیروی فعال در جهان خواهد بود که ابتکار عمل را در دست دارد و اقدامات پیشدستانه را در قبال دشمنانش اتخاذ میکند.
چیزی که بصورت آشکار درباره آن صحبت میشد این بود که “انگیزه بسیاری در دولت جورج بوش برای آوردن دموکراسی به کل خاورمیانه وجود دارد!” و عراق به عنوان کشور ایده آلی برای انجام این پروژه تلقی میشد. سیاستمداران دولت وقت معتقد بودند دموکراسیسازی در آنجا نمونهای موفق خواهد بود که دیگر کشورهای منطقه نمیتوانند در برابر آن مقاومت کنند. در واقع خود بوش میخواست کاری بزرگ و جسورانه با عراق انجام دهد.
ریچارد هاس نیز که آن دوران در سمت “رئیس ستاد برنامه ریزی سیاسی وزارت امور خارجه آمریکا” بود در قسمتی از مقاله بیان میکند: «باید روشن کنم که در آن زمان بخشی از دولت بودم. من هم مثل همه همکارانم فکر میکردم که صدام حسین سلاحهای کشتار جمعی دارد، یعنی سلاحهای شیمیایی و بیولوژیکی. با این حال، من حاضر به جنگ نبودم. من معتقد بودم که گزینههای قابل قبول دیگری وجود دارد. مثلا اقداماتی که میتواند جریان نفت عراق به اردن و ترکیه را کاهش دهد یا متوقف کند و یا باعث قطع خط لوله نفت عراق به سوریه شود. انجام این سناریو فشار قابل توجهی بر صدام وارد میکرد تا وی مجبور شود به بازرسان اجازه ورود به سایت-های مشکوک تسلیحاتی را بدهد.» واقع امر این بود که نباید نگران همکاری صدام با تروریستها و ورود او به تجارت تروریسم میشدیم . صدام سالها با دیکتاتوری و خفقان بر عراق حکومت کرد و گروههای مذهبی (شیعیان) را بزرگترین تهدید برای رژیم خود میدانست. او همچنین از آن دسته افرادی نبود که سلاح های کشتار جمعی را در اختیار تروریست ها قرار دهد، زیرا می خواست کنترل خود را بر هر چیزی که میتواند به عراق مرتبط باشد، حفظ کند و خودش آن را مدیریت نماید. علاوه بر این، یک سوال اساسی وجود دارد و آن این است که آیا عراق واقعا برای دموکراسی آماده بود؟ دموکراسی پیشنیازهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی زیادی میخواهد و هیچکس نمیتواند ادعا کند که این پیش نیازها در عراق وجود داشت. مخالفان جنگ همچنین پیشبینی کردند که برقراری دموکراسی مستلزم یک اشغال نظامی بزرگ و طولانی مدت است؛ این اشغالگری احتمالاً بسیار پر هزینه و در داخل کشور نیز بحثبرانگیز خواهد بود.
جنگ به خودی خود بهتر و سریعتر از آنچه انتظار می رفت، در مراحل اولیه پیش رفت. پس از تهاجم در اواسط ماه مارس، شکست نیروهای مسلح عراق تنها حدود شش هفته طول کشید. تا ماه می، جورج بوش میتوانست ادعا کند که این مأموریت بطور کامل انجام شده است، به این معنی که دولت صدام حذف شده و هر مخالف مسلح سازمانیافته نیز شکست خورده است. نیروی ایالات متحده برای برکناری دولت صدام اعزام شده بود و بیش از حد توانایی پیروزی در جنگ را داشت، اما در نهایت نتوانست صلح را تضمین کند. دولت بوش می خواست از مزایای ملت سازی بدون انجام کار سختی که لازم بود انجام شود بهره ببرد. اما همانطور که انتظارش میرفت، وضعیت میدان تغییر کرد و شرایط بدی بوجود آمد. جرم و جنایت در فضای بی ثبات و نبود حاکمیت در عراق به سرعت افزایش پیدا کرد؛ بحرانهایی که حتی تا به امروز نتایج آن را در عراق مشاهده میکنیم. شورشهای متعدد و جنگ داخلی بین شبهنظامیان سنی و شیعه، نظم را از بین برد. کشور عراق عملا در پیچ و خم یک جنگ داخلی، بحرانهای اجتماعی بسیار خطرناک و اشغال نظامی شرایط فوق العاده سختی را تجربه میکرد. این پدیده ارمغان لشکرکشی به عراق بود و بوش گمان میکرد با افزایش نیروهای آمریکایی این بحران حل میشود. بنابراین سال ۲۰۰۷، ایالات متحده ۳۰ هزار نیروی اضافی به عراق اعزام کرد، اما بازهم شرایط بدتر شد. چهار سال بعد و در دوران ریاست جمهوری باراک اوباما، دولت آمریکا تصمیم گرفت تا با خروج نیروهای آمریکایی جلوی بدتر شدن اوضاع را بگیرد.
جنگ عراق جان حدود ۲۰۰ هزار غیرنظامی عراقی و ۴۶۰۰ سرباز آمریکایی را گرفت. هزینه های اقتصادی برای ایالات متحده در حدود ۲ تریلیون دلار بود. این جنگ توازن قوا را در منطقه به نفع ایران رقم زد. پس از این جنگ بود که ایران توانست نفوذ خود را علاوه بر عراق در سوریه، لبنان و یمن افزایش دهد. این جنگ ایالات متحده را منزوی کرد، زیرا تصمیمش برای جنگ، در کنار چند شریک و بدون حمایت صریح از سوی سازمان ملل متحد اتفاق افتاد. میلیونها آمریکایی از دولت و سیاست خارجی ایالات متحده ناامید شدند و زمینه ای که برای پوپولیسم و انزواگرایی سیاست خارجی بوجود آمد که در سالهای اخیر بر سیاست ایالات متحده مسلط شد. این جنگ در نهایت نشان داد که حواس پرتی، بسیار پرهزینه است. اگر این جنگ شروع نمیشد، ایالات متحده میتوانست در موقعیت بسیار بهتری برای تغییر جهت دادن به سیاست خارجی خود برای مقابله با روسیه و چین قرار گیرد. درس های این جنگ برای ایالات متحده بسیار زیاد است. جنگ های انتخابی باید با دقت زیاد و در نظر گرفتن هزینه ها و منافع و همچنین گزینه های جایگزین انجام شود. در مورد عراق این کار انجام نشد. برعکس، تصمیم گیری در بالاترین سطوح اغلب غیر رسمی و فاقد دیتای کافی بود. فقدان دانش محلی در خصوص عراق بسیار زیاد بود. دولتمردان آمریکایی به خوبی میدانند در این جنگ و نتایج آن چه اتفاقی افتاده است. سقوط صدام لحظه ای شد برای تسویه حسابهای خشونت آمیز و و بهانه ای برای ترویج دموکراسی. سرنگونی یک رهبر و یک رژیم یک چیز است، اما قرار دادن یک جایگزین بهتر و پایدار به جای آن، چیز دیگری است. معادله ای که آمریکا به اشتباه آن را تحلیل کرد و در نهایت نیز نتوانست جایگزین خوبی برای صدام تعیین کند و این پرونده به ضرر آمریکا تمام شد.
دیدگاه