چرا آمریکا با طالبان صلح کرد؟

جمعه 23 اسفند 1398 - 15:58
https://iswnews.com/?p=29519

آمریکا، مدعی رهبری جهان آزاد و سمبل دموکراسی و ابرقدرت حال حاضر دنیا با یک گروه بنیادگرای دینی که سمبل ارتجاع خاورمیانه است به توافق رسید!! دقیقا نوزده سال پیش آمریکا به قصد کنار زدن طالبان از قدرت مطلقه افغانستان به بهانه حفظ امنیت منطقه و حملات یازده سپتامبر سال ۲۰۰۱ و امان دادن طالبان به بن‌لادن، رهبر القاعده و فرمانده آن عملیات تروریستی به افغانستان حمله کرد اما اکنون مجبور به توافق و صلح با آن‌ها شد! اما چرا؟

می‌توان این مقاله را با ذکر نظرات مقامات سیاسی طرفین مناقشه و چند ارجاع به گذشته مشابه یک مقاله ژورنال به اتمام رساند اما بهتر است از فرصت استفاده کنیم و ریشه‌های این ماجرا را بیابیم.

بهتر است کار را از بررسی مفاهیم صلح و جنگ شروع کرد. صلح یعنی طرفین مناقشه حدود قدرت یک دیگر را بپذیرند! و جنگ زمانی آغاز می‌شود که این حدود دیگر قابل حفظ یا پذیرش برای لااقل یکی از طرفین نباشد؛ بابت همین معمولا صلح برای بعد از وقوع جنگ‌هاست یعنی زمانی که طرفین پی به حدود قدرت یکدیگر می‌برند و توانی برای زورآزمایی بیشتر ندارند.

هیچ ملتی بدون حکومت نیست و جهان هم هیچ‌وقت بدون امپراتوری و ابرقدرت نبوده! پس از هر جنگ فراگیر در جهان یک امپراتوری پدید می‌آید که رقبای بسیاری برای تصاحب جایگاهش پیدا می‌کند که آرزوی یافتن جایگاه وی یا لااقل زمین زدنش را دارند زیرا اساسا تاریخ با جابه‌جایی قدرت در میان ملل رقم می‌خورد و هر چه آن قدرت جابه‌جا شده و فروپاشیده بزرگ‌تر باشد اهمیتش در تاریخ بیشتر است. این راه جاودانی نام و تبار در تاریخ بشریت از گذشته تا کنون بوده و هست و بنا به احوال جهان گویا کماکان خواهدبود. امپراتور حدود قدرت رقبا و سایر ملل را تعیین می‌کند و به نوعی قانون و نرمال‌های جهان توسط آن مشخص می‌شود و رفته رفته نیز حدود قدرت آن امپراتوری برای سایرین قابل تحمل نیست چرا که یا ملل دیگر احساس می‌کنند به مرور قوی شده‌اند یا گمان می‌کنند امپراتور در شرف سقوط است و وقت تاریخ‌سازی است. پس درصدد تشدید روند سقوط آن هستند و راهش نیز آغاز جنگی فراگیر است.

ابرقدرت فعلی جهان آمریکاست که بعد از جنگ جهانی دوم این عنوان را بدست آورد. عنوانی که مردم آمریکا اصلا به دنبال آن نبودند!

«همان طور که آندره مالرو یک روز به من گفت: ایالات متحده نخستین کشور در تاریخ است که بدون اینکه خود بخواهد به یک قدرت جهانی تبدیل شد»

(پیروزی بدون جنگ/ریچارد نیکسون/ص۱۶)

از آن زمان تاکنون ملت‌ها و ایدئولوژی‌های بسیاری سعی در سرنگونی و سقوط آن داشتند. کمونیست‌های روس‌، اسلامگراهای خاورمیانه و در حال حاضر چین نمونه‌هایی ازین دست هستند.

در این مقاله، هدف بررسی علت وقوع یازده سپتامبر سال ۲۰۰۱ و علت وقوع جنگ آمریکا در افغانستان و صلح ناگهانی آمریکا بعد از ۱۹ سال جنگ با توجه به آنچه در مطالب بالا ذکر شد، است.

به راستی داستان از کجا شروع شد که کار به یازده سپتامبر رسید. اسلامگرایان عرب از جمله اسامه بن‌لادن به دنبال آن بودند تا امپراتوری اعراب مسلمان را احیا کنند و کفار و خارجی‌ها را از سرزمین‌های اسلامی بیرون کنند. آن‌ها که توانستند در دهه هشتاد قرن بیستم این بلا را سر شوروی بیاورند(البته با کمک همه جانبه غرب به رهبری ایالات متحده)، به دنبال تکرار آن پروژه در قبال آمریکا بودند. اما چه باعث شد که اسلامگراها و در راس آن‌ها بن‌لادن با حامی اصلی‌شان در جنگ افغانستان با شوروی یعنی ایالات متحده درگیر شوند؟ اولین تنش بن‌لادن با آمریکا به ورود مهاجران یهودی از شوروی فروپاشیده به اسرائیل بازمی‌گردد.

«عصام دراز فیلمساز مصری که اخبار بن‌لادن را در جهاد افغان پوشش داده، در ۱۹۹۰ او را در عربستان سعودی دیده که از آنچه در نخستین نطق او در مخالفت کلی با آمریکا بوده سخن به میان آورده‌است:هنگامی که [بن‌لادن] متحول شد من در آنجا بودم. پس از پایان جنگ افغان مجوز سخنرانی را در یکی از مساجد عربستان سعودی گرفت. سخنرانی او درباره اسرائیل و حمایت ایالات متحده آمریکا بود که یک میلیون مهاجر را از روسیه به اسرائیل آورد و مشکل فلسطین را پیچیده‌تر کرد… او در این سخنرانی به شدت به آمریکا حمله کرد. و از تمام مردم عرب خواست که روابط خود را با آمریکا قطع کنند. [او گفت] ما باید علیه آمریکا که به اسرائیل کمک می‌کند، موضع‌گیری کنیم»

(اسامه بن‌لادن/پیتر ال برگن/ص۱۶۵)


تنش دیگر به جنگ اول خلیج فارس بازمی‌گردد. بن‌لادن هیچ دل خوشی از صدام نداشت خصوصا از حیث افکار و عقاید؛ زیرا بن‌لادن حزب بعث را سکولار و کافر می‌دانست و نزدیکی این احزاب به شوروی را هم اصلا نمی‌پسندید(هرچند در دهه نود میلادی و بعد از جنگ اول خلیج فارس، صدام عراق را کاملا از هر حیث اسلامی کرد زیرا نیاز به حمایت اسلامگراهای خصوصا سنی داشت و دیگر در جهان عرب پان عربیسم و بعث اقبالی نداشت). بعد از حمله عراق به کویت، وی مخالف شدید کمک خواستن عربستان از آمریکا و ارائه پایگاه به آن‌ها بود.

«شاهزاده ترکی رئیس سابق اطلاعات سعودی:بن‌لادن گمان می‌کرد می‌تواند ارتشی برای رویارویی با نیروهای صدام فراهم آورد. از سوی دیگر، او با تسلیم پادشاهی مبنی بر دعوت از نیروهای دوست[ایالات متحده] مخالف بود. با توجه به این امر، از حاکم روی برگرداند و از فتوای علمای اسلام که طرحی در راستای حرکتی اساسی برای جنگ با تجاوز صدام تهیه کرده‌بودند، سرباز زد. تحولات تندی در شخصیت او دیدم چنان‌که از شخص آرام، مسالمت‌جو و اقامنش و علاقه‌مند کمک به مسلمانان به شخصی تبدیل شده‌بود که گمان می‌کرد می‌تواند ارتشی جمع کند و فرماندهی آن را به عهده گیرد تا کویت را آزاد سازد. این نشانه‌ای از تکبر او بود»

(همان/ص۱۶۷)


در مقاله‌ی دیگر با نام «عراق چگونه ویران شد» عنوان کردم آمریکا توانست عراق را با طراحی یک دام مجبور به حمله به کویت بکند اما چرا آمریکا به دنبال توجیهی برای حمله به عراق و حضور نظامی در خاورمیانه بود؟ نیکسون در ۱۹۸۸ یعنی سه سال قبل از آغاز جنگ خلیج فارس در کتابش ریشه و علت این اقدام را به نوعی فاش می‌کند.

«از سال ۱۹۵۳ تا سال ۱۹۷۹،ایران تحت رژیم شاه به عنوان ستون اصلی امنیت غرب در منطقه خدمت می‌کرد. در سال‌های دهه‌ی ۱۹۶۰ که انگلیس از شرق سوئز خارج شد، ایالات متحده با بیش از پانصد هزار نیرو در ویتنام نمی‌توانست شکاف به وجود آمده را از میان بردارد، این شاه بود که خلا قدرت را پر کرد. او برنامه‌ی گسترده‌ای را برای نوسازی نیروهای مسلح خود تقبل مرد. نیروی دریایی وی به گشت خلیج فارس پرداخت و ارتشش مانعی قدرتمند در برابر هر گونه پیشروی شوروی به وجود آورد. او از عربستان سعودی و دیگر شیخ‌نشین‌های آسیب‌پذیر منطقه محافظت کرد. او با دیگر کشورهای خلیج فارس برای ایجاد ترتیبات امنیت منطقه‌ای همکاری کرد. وقتی حکومت شاه در سال ۱۹۷۹ سقوط کرد یک خلا قدرت تازه به وجود آورد آن هم درست در زمانی که مسکو داشت توانایی پر کردن آن دست می‌یافت. اگر شاه باقی مانده بود به احتمال بسیار زیاد شوروی‌ها به افغانستان حمله نمی‌کردند.

امروز ایالات متحده تنها کشوری است که می‌تواند از منافع غرب در خلیج فارس حراست کند. هیچ یک از کشورهای هوادار غرب در خلیج فارس قدرت کافی برای انجام این کار را ندارند. هیچ یک از متحدان ما در اروپای غربی نیرو یا تمایل به انجام چنین کاری را دارا نیستند. بنابراین ما برای این مسئله بسیار حیاتی باید اقدامی انجام دهیم.»

(پیروزی بدون جنگ/ریچارد نیکسون/ص۱۳۴و۱۳۵)


با وقوع انقلاب ایران خلا قدرتی در خاورمیانه به وجود آمد و قدرتی که بتواند منافع استراتژیک آمریکا و متحدانش را حفظ کند وجود نداشت. آمریکا هم دیگر مستقیم در جنگی حضور جدی نداشت و می‌توانست خودش مستقیم وارد عمل شود. اما با وجود سقوط شوروی چه خطراتی منافع آمریکا را تهدید می‌کرد که آمریکا مجبور به طراحی نقشه و حضور مستقیم در خاورمیانه شد؟

«رونالد ریگان دلایل بسیار خوبی برای ممانعت از شکست عراق در این جنگ(جنگ با ایران) داشت. اگر ایران غلبه می‌یافت مردان شیعی هم‌فکر خود همانند باقر حکیم را به قدرت می‌رساند و کنترل بی‌چون‌وچرای منابع گسترده‌ی نفتی هر دو کشور را در دست می‌گرفت. استراتژیست‌های ریگان از این می‌ترسیدند که ایران قدرتی بلامنازع در خلیج فارس شود و از این طریق اسلام انقلابی خود را به هلال شیعی خلیج فارس گسترش دهد. هلالی که بحرین، کویت و استان نفت‌خیز شرقی عربستان را دربرمی‌گیرد»

(پایان عراق/پیتر گالبرایت/ص۳۸)


آمریکای عصر ریگان برای مهار ایران به دنبال آن بود جنگ ایران و عراق، پیروزی نداشته‌باشد از طرفی بابت تقویت عظیم ارتش عراق توسط امریکا برای مقابله با ایران، این خطر هم وجود داشت که عراق منافع آمریکا را به خطر بیندازد و شوروی ایران را تضعیف کند.

«اگر هرگز جنگی وجود داشته که در آن ایالات متحده شکست هیچ یک از دو طرف را نمی‌توانسته تحمل کند، باز هم جنگ ایران و عراق است. شکست عراق به سلطه‌ی بنیادگرایان ایرانی بر کویت، عربستان سعودی و سرتاسر منطقه خلیج فارس منجر خواهدشد. ایرانی که بر اثر تلفات سنگین نیروی انسانی تمام قوای خود را از دست دهد، نیز در برابر توطئه و ارعاب شوروی آسیب‌پذیر خواهدشد»

(پیروزی بدون جنگ/ریچارد نیکسون/ص۱۳۷)


پس به نوعی هم برای مهار ایران و هم عراق، آمریکا در عصر جورج بوش پدر لازم بود برای حفظ منافعش مستقیم وارد عمل شود. و همین باعث رنجش خاطر بن‌لادن و اسلامگراها شد. زیرا آن‌ها که سال‌ها جنگیدند تا شوروی از جهان اسلام برود اکنون یک قدرت خارجی دیگر وارد جهان اسلام شده‌بود. آغاز موضع‌گیری بن‌لادن علیه آمریکا برابر بود با آغاز خانه‌بدوشی از عربستان به سودان و پاکستان و سرانجام کوه‌های تورابورا افغانستان و نیز حمله به منافع و متحدان آمریکا در دنیا نیز آغاز جنگ نظامی بین این دو بود. همین دو اتفاق یعنی سیل مهاجرین یهودی شوروی به اسرائیل و ورود پایگاه‌های نظامی آمریکا به منطقه خاورمیانه و جهان اسلام کافی بود تا بن‌لادن به این فکر بیفتد که امپراتوری امریکا را دچار وضعیتی مشابه شوروی گرداند.

«بن‌لادن بر این تفکر که ایالات متحده ضعیف است مصر بود. در سال‌های منتهی به یازده سپتامبر او ضعف مفرط ایالات متحده را به پیروان خود متذکر می‌شد و پیوسته نمونه‌هایی از ضعف نظامی این کشور را به افرادش یادآوری می‌کرد؛ مانند عقب‌نشینی ایالات متحده از ویتنام در دهه ۷۰ میلادی و از سومالی در دهه ۹۰ میلادی… او با سرخوشی بیان می‌کرد: وضعیت روحی سربازان آمریکایی پسران ما را غافل‌گیر کرد و آن‌ها به زودی پی بردند که سرباز آمریکایی فردی بزدل و ترسو است… بن‌لادن به افرادش گوشزد می‌کرد که همان قدر که ما مرگ را دوست داریم امریکایی‌ها نیز زندگی را دوست دارند. و قدم گذاشتن در خاک افغانستان آن‌ها را به شدت خواهدترساند، چون آن‌ها شکست فاجعه‌بار شوروی از بن‌لادن و افرادش را هرگز فراموش نخواهند د و آن‌ها نیز به اندازه شوروی ضعیف و ناتوان هستند»

(شکار گرگ سفید/پیتر ال برگن/ص۲۷)


بن‌لادن این را می‌دانست جهت آنکه آمریکا را مجاب به حمله به افغانستان بکند راهی نیست مگر انجام اقدامی در وسعت پرل هاربر. او گمان می‌کرد یک امپراتوری دیگر بعد از امپراتوری بریتانیا و شوروی در افغانستان دفن خواهدشد و آن امریکاست.

«به محض این‌که مشخص شد ایالات متحده در حال آماده شدن برای حمله به افغانستان است، بن‌لادن در تاریخ ۳ اکتبر نامه‌ای به ملاعمر نوشت و به او هشدار داد که طبق نظرسنجی‌های انجام شده، حدود هفتاد درصد از مردم آمریکا پس از حمله‌ی یازده سپتامبر دچار مشکلات روانی شده‌اند. در این نامه، بن‌لادن اظهار کرد که حمله‌ی ایالات متحده به افغانستان منجر به نابودی این کشور می‌شود زیرا مسلما هزینه‌های مالی سنگینی بر دوش ایالات متحده خواهدگذاشت، به طوری که آن‌ها نیز به سرنوشت شوروی سابق دچار می‌شوند که نتیجه عقب‌نشینی‌اش از افغانستان، تجزیه و تنزل بود»

(همان/ص۴۰)


بن لادن درباره وضع آمریکا و این که در آمریکا مشکلات و تضادها تا چه حد بالاست و اینکه تا چه اندازه مردم با مشکلات دست و پنجه نرم می‌کنند به یاران و همراهانش دروغ نگفته و این مشکلات و تضادها چیزی نبوده که متعلق به زمان بن‌لادن باشد! سال‌ها پس از زمان یازده سپتامبر هم این مشکلات در آمریکا بوده و حتی تشدید شده!

«در ژانویه ۲۰۱۴ مواد شیمیایی سمی ریخته‌شده به درون رودخانه ELK در ویرجینیای غربی آب آشامیدنی نه شهرستان پیرامون پایتخت را آلوده ساخت و ساکنان را وادار کرد تا با مدت دو ماه آب درون بطری‌ها را بنوشند. معلوم شد نشت تانکرهای ذخیره‌ای که به مدت ۱۵ سال توسط نهاد دولتی ذیربط بازرسی نشده‌بودند… آیا شهروندان قدیمی‌ترین جمهوری مشروطه دنیا آگاهانه با آرای خود تصمیم می‌گیرند که ایمنی و سلامت آب آشامیدنی‌شان کم اهمیت‌تر از تحویل دادن چمدان‌های پول نقد به حاکم فاسد افغانستان به نام حامد کرزای است که رسما ثبت نشده و بنا به گزارش‌ها بالغ بر ده‌ها میلیون دلار می‌باشد»

(دولت پنهان/مایک لافگرن/ص۱۱۴)


و این صرفا به انتقادات نویسندگان چپ آمریکایی محدود نیست! و مقامات و نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا هم به آن معترف هستند.

«در آوریل ۲۰۱۶ وقتی که داستانی در روزنامه درباره بحران آب در فلینت میشیگان خواندم تجربه‌ای مشابه این داشتم. شمار هشداردهنده‌ای از کودکان برای مسمومیت سرب بیمار بودند. ظاهرا به این خاطر که مقامات ایالت نتوانسته‌بودند به درستی املاح آب را آزمایش یا تصفیه کنند… شهر قبلا مرکز پررونقی برای تولیدات ماشینی بوده… شهر به تدریج به وسیله‌ی تعطیلی کارخانه‌جات و از دست دادن مشاغل، خالی شده‌بود. در سال ۲۰۱۳ متوسط درآمد خانواده کمتر از ۲۵ هزار دلار بود و بیش از ۴۰% که بیشترشان سیاهپوست بودند در فقر زندگی می‌کردند. در سال ۲۰۱۳ و ۲۰۱۴ مدیر مالی اضطراری شهر که توسط شهردار جمهوری‌خواه میشیگان منصوب شده‌بود برنامه‌ای ارائه کرد تا اندکی پول ذخیره کند به جای خریدن آب شرب از سیستم شهرداری دیترویت که برای مدت طولانی همین کار را کرده‌بودند، از رودخانه فلینت آب می‌گرفتند… این نظر شاید برخی افراد را ناراحت کرده‌باشد اما نمی‌توان انکار کرد که اتفاقی که در فلینت افتاد هرگز در اجتماعی ثروتمند مثل گروس پوینت نمی‌افتد. مقامات ایالت به سرعت کمک می‌کردند و از تمام منابعی که داشتیم برای حل این معضل استفاده می‌کردند. همین طور مدارس در بلومفیلد هیلرز ثروتمند هرگز شبیه مدارس دیترویت نخواهدبود که در آنجا بچه‌ها در هجوم جک و جانوران در کلاس می‌نشینند و سقف ها فرومی‌ریزند و بخاری‌ها به ندرت کار می‌کنند»

(آنچه اتفاق افتاد/هیلاری کلینتون/ص۲۳۷و۲۳۸)


پس از حمله آمریکا به عراق نیز جهادی‌ها و القاعده به دنبال وسعت‌بخشیدن به چالش‌های آمریکا بودند. این بار درصدد بودند عراق را نیز مشابه افغانستان به باتلاق آمریکا تبدیل کنند. این که جهادی‌ها و القاعده عراق در سرشان چه می‌گذشت را می‌توان از کتاب مرجع و مانیفست آن‌ها فهمید. کتاب مدیریت توحش توسط محمدحسن خلیل الحکیم با نام مستعار ابی‌بکر الناجی در سال ۲۰۰۴ منتشر شد. وی عضو گروه جماعت الاسلامیه مصر بود که به القاعده پیوست. این کتاب مرجع تصمیمات القاعده عراق و شخص ابومصعب الزرقاوی است که توسط جانشینان وی یعنی ابوایوب المصری و ابوعمر البغدادی و بعد از آن دو و البته از همه مهم‌تر ابوبکر البغدادی دنبال شد. این کتاب مانیفست داعش نیز نام دارد.

«شکی نیست که به گمان آدمی، خداوند قدرت عظیمی به دو قطب روسیه و آمریکا داده است، اما با اندکی تفکر در خواهیم‌یافت که این دو قطب مطرح، علی‌رغم قدرتشان نمی‌توانند سیطره‌ی خود را از کشور مبدا (روسیه و آمریکا) بر اراضی مصر و یا یمن تحمیل کنند، مگر آنکه کشورهای جهان سوم به مجرد اراده‌ی قدرت‌های مطرح، تسلیم آن‌ها شوند. درست است که این قدرت‌ها بزرگ‌اند و از نیروی نظام‌های داخلی که بر جهان اسلام حاکم‌اند کمک می‌گیرند اما این کافی نیست، لذا هر دو قطب به رسانه‌های کاذب تمسک می‌جویند تا آن‌ها را به صورت قدرتی شکست‌ناپذیر به تصویر بکشند که بر جهان احاطه دارند و قادرند به هر نقطه از زمین و آسمان دست یابند، گویی که قدرت خدای جهان آفرین را دارند. اما نکته جالب توجه آنکه این دو قطب دروغ و فریب رسانه‌ای خود را پذیرفته‌اند و بر این باورند حقیقتا توانایی سیطره تمام و کمال بر اقصی نقاط جهان را داشته… اما هرگاه دولتی هر قدر قدرتمند تسلیم این نیروی کاذب شود و به توهم خودباوری برسد و بر اساس آن رفتار کند از همین نقطه فروپاشی‌اش آغاز می‌گردد. همچنانکه پول کندی گفته است آمریکا نیروی نظامی و استراتژیک خود را بیش از حد لزوم گسترش می‌دهد و این امر منجر به سقوطش خواهدشد. این نیروی عظیم به وسیله‌ی وحدت و همدلی آحاد جامعه کشور مرکزی و وحدت موسسات آن محقق می‌شود؛ پس قدرت عظیم نظامی بدون انسجام و یکپارچگی در جامعه ممکن است این نیروی عظیم نظامی نتایج عکسی به بار بیاورد. عوامل بسیاری در فروپاشی این میان موثر است که در عبارت عوامل نابودی تمدن خلاصه می‌شود، عواملی همچون فساد عقیدتی، انحطاط اخلاقی، ظلم اجتماعی، خودخواهی و تقدم لذت‌ها و حب دنیا بر تمامی ارزش‌ها و … »

(مدیریت توحش/ابی‌بکر الناجی/ص۳۴و۳۵)


حرف ناجی را نمی‌توان انکار کرد. مقامات آمریکا هم می‌دانستند نمی‌توانند در همه جا مستقیم از منافعشان دفاع کنند.

«هیچ کشوری قدرت آن را ندارد که تمام اوقات تنها با نیروهای خود از منافعش دفاع کند»

(پیروزی بدون جنگ/ریچارد نیکسون/ص۱۲۹)


محمد الحکیم دقیقا شوروی را مثال و آن را به عنوان نمونه موفق سقوط یک امپراتوری تئوریزه می‌کند.

«و این تمام آن اتفاقی است که در مورد قطب کمونیست زمانی که با قدرت نظامی ضعیف‌تر از خود روبرو شد پیش آمد؛ قدرت ضعیف‌تری که در توان آزار و فرسایش نظامی روسیه موفق عمل کرد. اما گفتنی است عوامل زیر نابودی روسیه را در افغانستان محقق کرد: … ضعیف شدن وضعیت اقتصادی بر اثر جنگ؛ همچنین کم شدن دارایی‌ها و افزایش بحران‌های مالی که در نتیجه آن ظلم‌های اجتماعی نمود بیشتری یافت. نکته مهم: ضعف اقتصادی ناشی از هزینه‌های جنگ، یا هجوم‌های مستقیم با هدف فرسایش اقتصاد، یکی از مهم‌ترین عوامل نابودی تمدن‌ها و تهدیدکننده آن‌هاست. همچنین به واسطه ضعف اقتصادی، ظلم‌های اجتماعی‌ای که جنگ یا درگیری‌های سیاسی و جدایی میان بخش‌های مختلف جامعه در کشور مرکز شعله‌ور کرده، آشکار می‌شود. همچنین قدرت مواجهه‌ی ما علی‌رغم ضعفش بر محور سوم یعنی درهم فروریختن هیبت ارتش روسیه در قلب ملت‌هایی که نظام‌هایشان در اروپا و آسیا به روسیه وابسته بودند موثر واقع شد به طوری که یکی پس از دیگری از سیطره روسیه خارج شدند»

(همان/ص۳۶و۳۷)


آیا ناجی یا همان الحکیم حرف‌هایش بی‌پایه بود؟ آیا آمریکا بر پایه قدرت رسانه و القا ابرقدرتی نظامی پا برجا نیست؟

بهترین توضیح درین باره حرف‌های شخص ترامپ است.

ترامپ بارها چه در این کتاب چه در سخنرانی‌های قبل از کسب قدرت گفته‌بود که ارتش ما باید این قدر قوی باشد که نیازی نباشد از آن استفاده کنیم.

«در اوایل سپتامبر ۲۰۱۵،برای جمع بزرگی در واشنگتن دی سی سخنرانی کردم. به آن‌ها گفتم ما به ارتشی نیاز داریم که آن قدر قوی باشد تا مجبور به استفاده از آن نباشیم»

(چگونه عظمت را به آمریکا بازگردانیم/دونالد ترامپ/ص۱۹)


ترامپ دکترین خود درین زمینه را اینگونه شرح می‌دهد.

«رویکرد من به سیاست خارجی بر بنیانی محکم استوار شده‌است: از موضع قدرت عمل کن. این بدان معناست که ما باید قوی‌ترین ارتشی را که جهان تا کنون به خود دیده‌است، مهیا کنیم. ما باید این تمایل را نشان دهیم که می‌خواهیم از قدرت اقتصادیمان برای دادن پاداش به کشورهایی که با ما مار می‌کنند و برای تنبیه کسانی که ما را همراهی نمی‌کنند استفاده کنیم… من پانزده سال پیش نوشتم ما نمی‌توانیم اهداف پیشرو نظامی و سیاست خارجی خود را با بودجه نظامی رو به کاهش پیگیری کنیم. بهترین راه برای آن که مجبور به استفاده از قدرت نظامی خود نشویم این است که آن قدرت را آشکار کنیم. وقتی مردم بدانند در صورت لزوم از زور استفاده خواهیم‌کرد و در این راه کاملا جدی هستین با ما به گونه‌ای متفاوت رفتار خواهندکرد؛ یعنی ما مورد احترام قرار خواهیم‌گرفت. در حال حاضر کسی ما را باور ندارد، زیرا به سبب رویکردمان به سیاست نظامی در خاورمیانه و جاهای دیگر ضعیف شده‌ایم.»

(چگونه عظمت را به آمریکا بازگردانیم/دونالد ترامپ/ص۵۰و۵۱)


به خوبی مطلب بالا گویای این است که بیش از واقعیت نظامی، قدرت رسانه و عظمت نمایی باعث بقا آمریکاست. این را نیز بارها متذکر است.

«همه‌چیز با یک ارتش قوی شروع می‌شود، همه چیز. ما قوی‌ترین ارتش تاریخ خود را در اختیار خواهیم‌داشت و مردم ما به بهترین سلاح‌ها و تجهیزات دفاعی مجهز خواهندشد. یعنی بهترین سیستم‌های موشکی، بهترین آموزش‌ها و تجهیزات جنگ سایبری و بهترین سربازان آموزش‌دیده. وقتی سربازان ما خسته و زخمی پس از جنگ به خانه بازمی‌گردند، نباید ماه‌ها منتظر درمان بمانند»

(همان/ص۶۶)


در یک اثر بارها این را تکرار می‌کند! دیپلماسی مقتدرانه.

«ارتش ما باید هر طور که شده، بزرگ‌ترین ارتش جهان باشد؛ در آن صورت ما هنگام مذاکره با کشورهایی مانند ایران، از موضع قدرت عمل می‌کنیم و زمانی که سربازان ما به کشور برمی‌گردند باید خدمات مراقبتی را دریافت کنند که شایسته آنند. این دینی ملی است که ما باید مشتاقانه هزینه‌اش را بپردازیم»

(همان/ص۱۸۳)


برخلاف تبلیغات رایج، آمریکا اصلا وضعیت خوبی در افغانستان نداشت. آمریکا دچار تضادهای عظیم شده‌بود. میلیاردها دلار ثروت مردم کشورش را برای بقا امپراتوری‌اش هزینه می‌کرد و آرامش به نقاط تحت امرش بازمی‌گشت و سربازان زیادی فدا می‌شدند. از زمان قبل از ترامپ تلاش‌هایی برای مقابله با تکرار فاجعه شوروی در افغانستان برای امریکا در جریان بود. وزیر امور خارجه اوباما به این موضوع اشاره دارد.

«در اولین مکالماتی که بین من و هالبروک انجام شد، درباره‌ی راه‌های ممکن برای حل بحران و خاتمه درگیری‌ها صحبت کردیم. دو راه برای حل مسئله پیدا کرده‌بودم. از پایین به بالا یا از بالا به پایین. روش اول سرراست‌تر بود. از آن‌جایی که رزمندگان با درجات پایین طالبان، چندان ایدئولوژیک نیستند اغلب آن‌ها کارگران و کشاورزانی بودند که به گمان خودشان برای مبارزه با فقر و فسادی که بر کشور حاکم شده‌بود به قیام برخاسته بودند. اگر به آن‌ها عفو و بخشش پیشنهاد می‌شد، به ویژه پس از فشار و حمله نیروهای نظامی آمریکایی، ترجیح می‌دانند میدان نبرد را ترک کنند و مانند شهروندان عادی به زندگی خود ادامه دهند. چنانچه عده زیادی از آن‌ها راضی به انجام این کار می‌شدند، مناطق پرتنش بسیاری از نیرو خالی می‌شد و مدیریت بحران برای دولت کابل آسان‌تر می‌بود. روش از بالا به پایین پرچالش‌تر اما قطعی بود. رهبران طالبان افرادی مذهبی و متعصب بودند که تمام عمرشان به جنگ گذشته‌بود. آن‌ها پیوند عمیق با القاعده، روابطی نزدیک با افسران امنیتی پاکستان و دشمنی تمام‌ناشدنی با دولت مرکزی افغانستان داشتند. راضی کردن آن‌ها به پایان جنگ غیرممکن بود. اما فشار نظامی بر آن‌ها، مجبورشان می‌کرد که گزینه‌ی مذاکره را در پیش بگیرند»

(انتخاب‌های سخت/هیلاری کلینتون/ص۱۴۶)


پاکستان که متحد غرب و آمریکا در جنگ سرد بود اکنون با آمریکا دچار تضاد منافع شده و حمایت از طالبان برگ برنده پاکستان در افغانستان بود.

«یکی از موانعی که افغان‌ها در اولین تلاش‌هایشان برای بهبود اوضاع با آن مواجه بودند، نیروی امنیتی پاکستان ملقب به آی اس آی بود. عامل و نیروهای آی اس آی رابطه و دوستی دیرینه‌ای با طالبان داشتند که زمان آن به دوره جنگ با نیروهای شوروی در دهه ۱۹۸۰ بازمی‌گشت. آن‌ها پاکستان را تبدیل به منطقه امنی برای طالبان کرده‌بودند و به هیچ‌وجه نمی‌خواستند که بین آن‌ها و دولت افغانستان صلحی برقرار شود»
(همان/ص۱۴۸)

 شایان اویسی
شایان اویسی
  • به اشتراک بگذارید:

دیدگاه

  1. ناشناس جمعه, ۲۳ اسفند, ۱۳۹۸ - ۲۳:۱۷

    دلیل اصلی اینه که ارتش افغانستان کاملا بی لیاقت هست و هر چقدم کمکش کنن باز نمیتونه جلوی طالبان وایسه آمریکا خارج بشه طالبان دوباره کل افغانستانو میگیره و اونموقع دشمن ایران میشه

    پاسخ
  2. شایان کریمی شنبه, ۲۴ اسفند, ۱۳۹۸ - ۱۱:۳۸

    مقاله بسیار خوبی بود واقعا استفاده کردم یاداوری بسیار خوبی از کتاب های پیروزی بدون جنگ و انتخاب های سخت به کار گرفته شده بود
    بنظرم جا داشت مقاله ادامه داشته باشد چون تازه به جاهای خوبی رسیده بود و میتوانست در بحث توضیح راهکار امریکا برای پایان دادن به بحران افغانستان نیز توضیح بیشتری دهد که شاید هدف نگارنده نبوده است

    پاسخ
  3. عین اله عزیززاده دوشنبه, ۲۶ اسفند, ۱۳۹۸ - ۲۲:۲۶

    این جمله که اگر شاه باقی مانده بود به احتمال بسیار زیاد شوروی‌ها به افغانستان حمله نمی‌کردند شاید گزاره درستی نباشد. سلیگ هریسون (Selig Harrison) متخصص واشنگتن پست در امور آسیای جنوبی در مقاله ای در سال ۱۹۷۹ با عنوان «شاه و نه کرملین باعث کودتای افغانستان شد» نتیجه گرفت که کودتای کمونیستی در کابل در آوریل ۱۹۷۸ هنگامی اتفاق افتاد که شاه تعادل ظریفی را که نزدیک به سه دهه بین اتحاد شوروی و غرب برقرار بود مختلف کرد.» با پیشنهادهای کمک مالی ایران به سردار داودخان رئیس جمهور افغانستان، ایران سعی کرد که جای اتحاد شوروی را در افغانستان بگیرد و از این کشور خواست تا به سازمان همکاری منطقه ای برای توسعه متشکل از ایران، افغانستان و پاکستان و ترکیه ملحق شود. از دید شوروی، داودخان که با کمک کمونیستها به قدرت رسیده بود و اکنون با تحریک ایران در حال نزدیک شدن به غرب بود، داشت کاری تحریک آمیز انجام می داد. حرکت داودخان در ترور رهبر کمونیستها و زندانی کردن آنها در آوریل ۱۹۷۸ نهایتاً سبب شد تا کمونیستهای ارتش افغانستان کودتا کنند و در ادامه این روند منجر به دخالت شوروی در افغانستان شد. ضمناً نقش حفیظ الله امین در کشاندن شوروی به دخالت در افغانستان هم موضوعی است که نباید نادیده گرفته شود. (برگرفته از کتاب کشتن امید، نوشته ویلیام بلوم، ترجمه منوچهر بیگدلی خمسه، انتشارات اطلاعات، صفحه ۶۸۱)

    پاسخ
  • دیدگاه های شما پس از تایید مجموعه تحلیلی خبری تحــولات جهــان اســلام در سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی توهین، تهمت و افترا باشند منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیرمرتبط باشند منتشر نخواهد شد.